حادثهای که میتوانست فاجعه شود برسد به دست آقای شهردار
در اقدامی عجیب ماموران شهرداری منطقه ۵ راه را بر بیماران، پرسنل و پزشکان یکی از معتبرترین بیمارستانهای ایران بستند؟
به گزارش خبرگزاری صبح اقتصاد، یوسف شریف زاده : ساعت کمی از ۳ بعدازظهر گذشته بود و من برای استراحتی کوتاه در بعدازظهر پنجشنبه ،تفریحی چند ساعته را با محسن (یکی از دوستانم) انتخاب کرده بودم.
او که در یکی از بیمارستانهای مشهور غرب تهران کار میکند قرار بود ساعت ۳ جلوی در بیمارستان باشد و ما با هم کمی از فضایپر تنش و نه چندان دلچسب کاری این روزهایمان دور شویم.
راستش من عاشق خبرنویسی و خبرنگاریام اما نمیدانم چرا چند روزی بود که حال و روز خوشی نداشتم. کمی منتظر ماندم و وقتی دیدم خبری نشد به تلفن متوسل شدم. چند بار زنگ خورد و وقتی ارتباط برقرار شد متعجب شدم چون صداهایی که میشنیدم هیچ کدام شبیه صدای محسن نبود. صداها دور و نزدیک میشدند و من بعضیها را کامل و بعضیها را مبهم میشنیدم. چند لحظه گذشت و صدای محسن که با عصبانیت حرف میزد از بقیه صداهای اطراف وضوح بیشتری یافت. میگفت: «نمیتوانم از حیاط بیمارستان بیرون بیایم. اینجا را شهرداری بسته است.»
راستش را بخواهید باور نکردم. آخر به تأخیرهایش عادت داشتم. خواستم سر بزنگاه مچ او را بگیرم. من جلوی متروی اکباتان بودم و فاصلهی چندانی با بیمارستان صارم که محل کار محسن بود نداشت.
پیاده راه افتادم ،چند دقیقه ای طول کشید تا به آنجا رسیدم و هنوز چند قدم مانده بود به درب ورودی بیمارستان برسم که سر و صداهایی به گوشم رسید.اطرافم را نگاه کردم از تصویری که می دیدم متعجب شدم. انگار واقعا راست میگفت. یک بلوک سیمانی بزرگ (نیوجرسی) که دقیقا ابتدا تا انتهای درب ورودی بیمارستان صارم را پوشانده بود گذاشته بودند. تجمع زیادی آن اطراف بود و داد و بیداد مردم اجازهی شنیدن توضیحات بیشتر را نمیداد.
ماشین هایی که برای ورود به بیمارستان از راه می رسیدند پشت سر هم صف بسته بودند و از طرف دیگر کسانی که می خواستند از بیمارستان خارج شوند زندانی شده بودند.مردم هر لحظه عصبانیتر میشدندو سر و صدایشان بلندتر می شد. موضوع آنقدر برایم عجیب بود که چند لحظه انگار اولین ویژگی یک خبرنگار که کنجکاوی است را فراموش کرده بودم و قدرت طرح چند پرسش ساده را نداشتم. با خودم گفتم خوب که چی؟ اتفاقی نمیافتد. خواستم بروم و دست محسن را بگیرم و بگویم توفیق اجباری شد. امروز را با ماشین نمیرویم. عوضش کلی پیادهروی میکنیم. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با داد زدن یکی از پرسنل حراست بیمارستان به خودم آمدم «آقا، رهامگاز باید بره داخل!» دو آقا که انگار بیخیالتر از بقیه بودند کمی جلوتز مردم در یک ماشین سفید نشسته بودند و لبخند میزدند. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. رفتم جلو و پرسیدم: «آقا چی شده؟!»
یکی که آنجا همان اطراف ایستاده بود گفت: پرسنل شهرداری چند دقیقه قبل با یک جرثقیل این بتون را جلوی درب ورودی بیمارستان گذاشته و جلوی تردد پزشکان بیمارستان را بسته اند. هنوز توضیحات او تمام نشده بود که رانندهی یک از خودروهای داخل بیمارستان که خانمی جوان بود اعتراضش بالا گرفت و بلندی صدایش توجه همه را به خودش جلب کرد. میگفت: «من ۱۸ ساعت است که سر کارم. واقعا نای سر پا ایستادن ندارم. باید بروم و بچهام را از خانهی مادرم بردارم. نمیتوانم همین جا منتظر بمانم. من چه گناهی کردم که اینجا زندانی شدهام.»
از آقایی که بعدا مشخص شد مسئول حراست بیمارستان است پرسیدم خوب چرا این کار را کردهاند؟تخلفی مرتکب شده اید؟ سری به نشانهی نمیدانم تکان داد و رفت تا با همان دو آقایی که آرامش و لبخند غیرطبیعی آنها بدجور توی ذوق میزد صحبت کند: «اگه اتفاقی برای کسی بیفته شما مسئولیت دارید. امروز روز شارژ کپسولهای اکسیژن بیمارستان است و بسیاری از کپسولهای موجود در بیمارستان خالی است.»
آن دو آقا طوری که انگار آب از آب تکان نخورده است بیتفاوت رویشان را برگرداندند و مجددا لبخند به لب مشغول صحبت با همدیگر شدند.
در همین حین یک ماشین دیگر سربالایی آن خیابانی که به درب ورودی بیمارستان منتهی میشد را بالا آمد و کنار آنها توقف کرد.
مسئول حراست سلام کوتاهی با او کرد و گفت: «آقای دکتر متاسفانه راه ورودی بیمارستان را شهرداری بسته است و شما نمیتوانید ماشین را داخل ببرید.» دوباره شروع به صحبت کردن با آن دو نفر کرد: «این آقا پزشک بیمارستان است. ببینید چه جوری همه را اسیر کردهاید. او الان باید برود اتاق عمل. جواب این ندانمکاری را چه کسی میدهد؟»
یکی از آن دو آقا با لبخندی تمسخرآمیز گفت: «بهشان بگویید ماشین را بیاورند پارکینگ شهرداری ما به رانندههایمان میگوییم او را بیاورند بیمارستان.»
این را که شنیدم جوری که انگار در آن هوای آلوده ی سرد سطل بزرگی آب یخ روی سرم خالی کرده باشند بیحرکت ماندم و متعجب شدم. پای پلیس ۱۱۰ که به این ماجرا باز شد معلوم شد که این پایان ماجرا نیست. انگار داستانهای عجیبی در این بعدازظهر پیچیدهی آذر ماه خیال افتادن دارند.
یکی از مأمورها ابتدا با موتور سیکلت به صحنه رسید و بلافاصله درخواست کمک کرد. با گذشت زمان کوتاهی همکارانش رسیدند و من خیالم کمی راحت شد که باز آشوبی دیگر قرار نیست رخ دهد. آنها مشغول بررسی ماجرا شدند و من تازه متوجه شدم که اصلا شهرداری هیچ مجوزی برای این کار ارائه نکرده است و احنمالا مجوز هم از اساس وجود نداشته است.
به فکر فرو رفته بودم و با خودم میگفتم واقعا چه طور ممکن است راه ورودی یک بیمارستان که از اسم آن پیداست یک مکان استراتژی و حیاتی است و با جان مردم سر و کار دارد، اینگونه مسدود شود؟ در همین فکرها بودم که صدای دیگری در آن هیاهو پیچید: «آقا من باید سریع خودم رو برسونم بیمارستان میلاد. مریض اورژانسی دارم. اینجا چه خبره؟»
همه به سمت اون آقا حرکت کردند. بهد از کمی صحبت معلوم شد او متخصص قلب شاغل دربیمارستان صارم است که در بیمارستانهای دیگری از جمله میلاد هم طبابت میکند. با خودم گفتم: «این بار کسی نمیتواند راه رو باز نکند. آخر شرایط این پزشک از همه اورژانسیتر است و ممکن است هر دقیقه اتفاق ناگواری رخ دهد.» اما انگار تنها چیزی که مورد توجه ماموران شهرداری قرار نمیگرفت اعتراض و خواستهی مردم بود.
این تصویر زشت انگار برای مسئولینی که دستور چنین کاری را داده بودند بسیار جذاب و دلچسب بود. بتون سنگی بزرگ و دری بسته به روی بیماران، پرسنل و پزشکان و لبخندی اعصاب خردکن که بیشتر به رفتار قهرمانهای اسطورهای داستان های کهن که کاری نشدنی را انجام داده باشند شباهت داشت ، بر لبان آنها نقش بسته بود.
نمی دانم شایددر افکار خودشان به این جمله می اندیشیدندکه «بالاترین لذت دنیا در انجام دادن کاری است که دیگران میگویند نمیتوانی» و آنها اکنون خودشان را دقیقا در همان شرایط میدیدند. آنها کاری کرده بودند که کسی به فکرش هم خطور نمی کرد.بستن راه یک مرکز درمانی پرتردد آن هم دقیقا زمانی که اوج حجم ورود و خروج آنجاست.
پلیس وقتی این شرایط را دید دست به کار شد و با توجه به اینکه ماموران شهرداری برای این کار هیچ مجوزی نداشته و کاری کاملا غیرقانونی انجام داده است صورتجلسهای تنظیم کرد و دستور داد برای ایجاد آرامش و امنیت محیط درب ورودی بیمارستانبازگشایی شود و آرامش پس از ساعتی به بیماران، پرسنل و پزشکان بیمارستان بازگردد.
پس از بازگشایی درب و جابجایی بلوک عظیم بتونی کمکم شرایط برای تردد مردم فراهم شد. من که نگران وضعیت آن بیمار قلبی شده بودم رفتم و سراغ پزشک را از مسئول حراست گرفتم. خوشبختانه این بار به خیر گذشت و او توانست با مداخله ی به جای پلیس راهی بیمارستان میلاد شوداما آیا همیشه این چنین خطاها به خیر می گذرد؟از آن روز تاکنون چند سوال مدام در ذهن من رژه میروند که:
۱- آیا اساسا مسدود کردن راه ورودی یک مرکز درمانی که با جان مردم سرو کار دارد توسط شهرداری یا هر ارگان دیگری امری قانونی است؟
۲- اگر خدای نکرده در آن هنگام آتشسوزی یا حادثهای رخ میداد که نیاز به ورود امدادگران به داخل ساختمان بود چه کسی مسئول فاجعهی انسانی پیش آمده معرفی میشد؟
۳- پرسنل، پزشکان و بیمارانی که از اقصینقاط کشور به این مرکز مراجعه کرده بودند چه گناهی مرتکب شدهاند که با این رفتار شهرداری منطقه ۵ مواجه شدند؟
۴- اگر آن بیمار قلبی در بیماران میلاد به دلیل مسدود کردن راه ورودی بیمارستان توسط شهرداری و در نتیجه دیر رسیدن پزشک معالج دچار حادثهای میشد آیا باز هم آن لبخند بر لب مأموران شهرداری باقی می ماند؟
۵- در وضعیت کنونی جامعه که مردم تحت فشار اقتصادی و روانی ایجاد شده توسط دشمنان هستند سازمانی به نام شهرداری که مسئولیت خدمترسانی به مردم را دارد اینگونه باید تشنج و ناآرامی را در اذهان مردم ایجاد کند؟
۶- مسئولی که دستور مسدود کردن درب ورودی این بیمارستان پرتردد را بدون ارائهی مجوز قانونی صادر میکند نباید مؤاخذه شود؟
پاسخ تمام این سوال ها را هیچ کس به اندازه ی شخص شهردار محترم تهران و شهردار منطقه ۵ نمی تواند دقیق توضیح دهد.حالا با توجه به حسن خلقی که از جناب آقای حناچی، شهردار محترم تهران سراغ داریم چند نکته را با ایشان ساده و بیپیرانه بیان میکنیم:
جناب آقای شهردار! در شرایطی که بیش از هر زمان دیگری جامعه نیاز به آرامش دارد فکر نمیکنید این کار پرسنل شهرداری که میتوانست فاجعهای انسانی را رقم بزند بر طبل دشمن میکوبد و مردم را به وحشت میاندازد؟
وقتی سازمان بزرگی مانند شهرداری بدون مجوز چنین اقدامی میکند میتوان انتظار داشت که مردم از قوانین سرپیچی نکنند؟ مااز چندین سال قبل شما را به قانونمداری و مردمداری شناختهایم و شک نداریم هر چیزی که سبب سلب آسایش مردم شود با قوانین فکری و کاری شما در تناقض است.