زمان جنگ بود کشور در غم از دست دادن جوانانی بود که بخاطر شرف و اعتقاد آبروی نظامی نوپا سینه را سپر میکردند و با دستهای خالی روبروی ابرقدرت های آن زمان با پیشرفته ترین امکاناتشان مقابله میکردند. از همه طرف تحریم بودیم. از مواد غذایی گرفته تا دارو و تجهیزات پزشکی.از یک پیچ برای […]
زمان جنگ بود کشور در غم از دست دادن جوانانی بود که بخاطر شرف و اعتقاد آبروی نظامی نوپا سینه را سپر میکردند و با دستهای خالی روبروی ابرقدرت های آن زمان با پیشرفته ترین امکاناتشان مقابله میکردند.
از همه طرف تحریم بودیم. از مواد غذایی گرفته تا دارو و تجهیزات پزشکی.از یک پیچ برای یک پریز برق تا یک سوزن چرخ خیاطی برای دوخت و دوز… هر چیز را که میخواستیم ،سهمیه بندی بود و کوپنی. حتی کاغذ و دفتر و خودکار را باید در صف های طولانی تهیه میکردیم. سر هر کوچه حجله ای نهاده بودند و عکس جوانی که که نام شهید را چون تاج بر سر داشت. قرائت قرآن بود و کوچه ها و خیابان هایی که مملو بود از خانواده هایی که میآمدند تا دعای کمیل گوش کنند و صدای یارب یارب سر دهند.
در آن روزها جامعه قرآنی امروز نه خبرگزاری ها داشت و نه شبکه قرآن سیما و نه ۶۰۰ یا کمی کمتر و بیشتر مرکز رسیدگی به امور قرآنی…تنها یک سازمان تبلیغاتی بود و یک سازمان حج و اوقاف. و روزی سه ساعت از ۵٫۳۰ صبح تا ۸٫۳۰ صبح آن هم سوار بر موجی کوتاه و کمتر قابل دسترسی در کل کشور که قرآن پخش میکرد و غروب ها نیز تکرار آن مجدد باز پخش داشت…آن هم فقط تلاوت بود و تلاوت و گاهی ترجمه…
اما…
جلسات قرآن مملو بود از مشتاقان.سرتا سر قاری و حافظ و مشتاق می نشست. جای سوزن انداختن نبود…تا جایی که بعضی از جلسات صبح های جمعه از ساعت ۵٫۳۰ شروع میشد و تا اذان ظهر ادامه داشت.و باز هم افرادی بودند که با نوبت های سه و چهار ماهه نوبتشان نمیرسید که تلاوت کنند…اما با این حال راضی بودند و جلسات را پیوسته میآمدند.نه شیرینی میدانند و نه شامی و نه ناهاری.
همان صبحانه مختصر چای و نان و پنیر اول صبح بود که آن هم ساعت ۸ تمام میشد.نه خبر از هدایای مالی و مادی بود و نه صحبت از دعوت از این و آن.
تازه آخر وقت بعضی اوقات باید همه جمع میشدیم و با هر وسیله ممکنه نماز جمعه را میرفتیم..یا شب ها بعد از پایان جلسه هرکس دونگ خودش را میداد تا یک پیش دستی شلغم بخوریم که برای صدایمان مفید بود.
وسیله ایاب و ذهاب بیشتر اتوبوس بود و موتور های گازی که آن هم محدود بود به چند نفر که بودجه شان میرسید…و ماشین شخصی بقدر تعداد انگشتان یک دست بود که در صاحبان آن دلی داشتند دریایی که وظیفه خود کرده بودند تک تک عزیزان با نیت قرب الهی به درب منزل برسانند.
انگار اهالی محله، کسبه، مسجدی ها، همسایه ها و حتی مدرسه و دانشگاه و محیط کار تا می فهمیدند شما یک ته صدایی دارید قرآن تلاوت میکنید.
همه مراقب بودن در یک فرصتی خود را به شما نزدیک کنند و بشناسند گپی بزنند و برایش آن سفارشی دو آیه قرآن بخوانی. هر جا دعوتت میکردند پا میشدیم و با هزینه خود با هر وسیله میرفتیم و میخواندیم و پا میشدیم و می آمدیم.
نه صحبت حق القدم بود.نه صحبت حق الزحمه.نه شمار کارت بدهید.نه این که پاکتی را یواشکی در جیبمان کنند. گاهی هم بانی جلسه از روی محبت شخصی خود خلعتی قواره پارچه کت و شلواری هدیه میداد یا اگر اوضاعش خوب بود انگشتری عقیق در دستت میکرد.
اما ساعت… همه ی ما حد اقل سه تا چهار ساعت دیواری کادویی در منزل داشتیم…هم ارزان بود…هم به ما یادآوری میکرد که عمر خود را بیهوده صرف نمیکنیم. و این رفت و آمد ها لحظه لحظه اش پیش خدا حساب و کتاب دارد…
طی ده روز گذشته با سر زدن به جلسات بعضی از دوستان و اساتید سابق چیزهایی دیدم و شنیدم که باورم نمیشود رویای دهه ۶۰ را واقعا به چشمان خود دیده ام.
اکثر جلسات بین ۵ تا ۱۴ نفر برگزار میشد که اکثر آن ها پیرمردانی بودند از همان دوران به دنبال جوانی خود در همین جلسات اساتید بودند. هر جلسه قرآنی که پایم را گذاشتم روح دهه شصت با تمام مشکلات آن دوران و شور و نشاط را از دست داده بود.
گذشته از کلام خدا و جایگاه والا سخن حق تعالی و حضرت قرآن.، با یک قیاس ساده این روزها و دوران سخت و پر مشقت دهه ۶۰، یاد فیلم های هالیوودی می افتادم … خانه ای در تاریکی. خانه ارواح. محله متروکه. و و و و امثالهم.
هر چه بیشتر جلسات امروزه را میرفتم احساس میکردم روزگاری چه خواب ها و رویاها ی دلنشینی میدیدیم. هرچه بیشتر با اساتید و چهره های قدیم صحبت میکردم انگار سپید شدن موهایشان را در این روزگار باور نداشتند.انگار آن ها هم خسته اند.کسل شده اند و بی رمق. وقتی پای صحبت جوانترها می نشینم انگار هیچ انگیزه ای ندارند.غصه دار هستند.و با این که بیشتر از ۲۰ تا ۲۸ سال ندارند و مدت زیادی هم نیست که قاری یا حافظ شده اند اما بی انگیزه تر از همیشه اند.
نه جنگی داریم.نه کوپنی هست و نه دفترچه بسیج اقتصادی… نه در سر هر محله حجله ای که یادت بیآورد که تو هم باید شهید شوی…
هم رادیو قرآنی ۲۴ ساعته داریم.هم شبکه قرآن سیمای ۲۴ ساعته. هم آنقدر محفل و کرسی فلان و چنان داریم هم کلی کارگاه و آموزشگاه و موسسه… هم ده ها سازمان قرآنی داریم هم معاون وزیر. هم دارالقرآن ها داریم و هم شورا های پیوسته با اسم های گوناگون. هم صنف میخواهیم تشکیل دهیم و هم چنان طلب کاریم که گویی اگر ما نباشیم فاتحه قرآن خواندن در این مملکت خوانده شده. هم شورا های قرآنی شهری داریم و هم صد ها نهاد فرهنگی.هم بودجه مختص داریم و هم صد مدل مسابقه. هم مدرک میگیریم و هم رتبه هایی با ورژن ممتاز و عالی و بین المللی. هم در هر گوشه ای طرح هایی داریم که با آمار و ارقام های ارایه شده یعنی چشمانت دروغ میبیند.و گوش های دروغ میشنود.و حست کاملا غلط است…
از همایش ها….از نمایش ها….از آمار ها….از مبلغ ها و پاکت ها….از اعتراض برای رتبه ها….از مسابقات….از جلسات چند ساعته دور این میز گردها….از عنوان بین المللی….از بودجه قرآنی….از همه ی این چیزهایی که در این روزها میبینم و میشنوم تنها یک جمله برایم مانده….
به کدامین گناه عاشقانه هایمان را میگیرند؟
چه کسی مسوول پاسخگویی به از دست رفتن آن همه صداقت و احساسات و فضای برادری و شور و اشتیاق بین ماست…که بود و الان فقط یک رویا از آن باقیست.
من مقصرم؟یا تو ؟ یا همه مقصریم…..!؟
یک بار حج رفته ام که حاضرم پولش را بدهم.
نفر اول مسابقات بین المللی هستم که اعلام میکنم عطایش را به آنان که آمار و ارقامش را داده اند میبخشم و نمیخواهم.
چندین رتبه کشوری و استانی و سازمانی و تشکیلاتی دارم که بیایند و بگویند چقدر هدیه داده اند ،پس بگیرند ! مال خودشان.
فقط یک نفر مرد و مردانه بیاید و بگوید فلانی از فردا همان جلسات پرشور و حال را و احساسات پاک و نجیبانه بدون رتبه و مقام و پاکت و عنوان را میسازم بیا و فقط بنشین و قرآن را با جان و دل گوش کن و برو….
آیا چنین مردی در بین ما هست؟
داوود جعفری