«صندلی سبز»؛ داستان پیکار نابرابر آدم‌ها با نیرویی پنهان
«صندلی سبز»؛ داستان پیکار نابرابر آدم‌ها با نیرویی پنهان
کتاب «صندلی سبز» به گفته نویسنده اش کریستینه بوداغیانس، حکایت تک تک آدم‌هاست، داستان پیکاری نابرابر بین آدمیان و نیرویی بر «وی» پنهان که گاه زندگی می‌نامندش، گاه اقبال و گاه نیز سرنوشت و جستجویی در حقیقت و چیستی زندگی.

«صندلی سبز»؛ داستان پیکار نابرابر آدم‌ها با نیرویی پنهان

به گزارش واحد فرهنگی خبرگزاری صبح اقتصاد کتاب «صندلی سبز» نوشته کریستینه بوداغیانس پس از مقدمه ای کوتاه از نویسنده اینگونه آغاز می شود: «قدرت کلمات… به قدرت کلمات ایمان داشته باش، آنها زنده اند. هر کدامشان به خطه ای از سرزمین رویا تعلق دارند و به ناتوانی کلمات ایمان داشته باش آنها همیشه نمی‌توانند فضاهای خالی را پر کنند. تنها کلمه «می دانم»… هیچ گاه نخواهی دانست دانه ای را که زیر خاک کاشته بودی امسال چرا گل نداد… آیا تصمیمش را گرفته که این بار هرگز نروید تا نسلی از گلها رو به انقراض رود؟ حتی اگر علم حساب تا سر حد تکامل به اثبات رسیده باشد و دیگر اصلی برای اثبات کردن باقی نمانده باشد تو نخواهی دانست.

هر وقت احساس کردی بزرگترین اتفاق زندگی ات افتاده بدان جهان، بزرگترین رخداد است حتی بزرگتر از رخداد تو و اکنون فقط تکه های آن است که به عنوان اتفاق به تو برخورد می‌کند.

سکوت، قدرت کلمه است با ناتوانی اش؟ سکوت تولد کلمه است یا پایانش؟ آنچه را که کلمات از بیان آن ناتوان اند سکوت باید کرد؟ لحظه ای که پروانه ای که تنها یک دقیقه دیگر از عمرش باقی مانده است و نهایتاً موفق می‌شود از پنجره اتاقی که بیست و سه ساعت و پنجاه و نه دقیقه در آن حبس بوده بیرون بگریزد را شاید بتوان زندگی نامید. زندگی شاید آن یک دقیقه باشد. زندگی شاید در وفور کلمات نباشد، در سکوت باشد…

ژنده پوش آن خیابان همیشگی، شاید اصلا فقیر نباشد. او تمام لباس‌های شهر را شاید مرور کرده و به تنش نبوده باشد. او نهایتاً لباسی پوشیده که تن زندگی چشیده اش را بپوشاند نه با لباس‌های شهر انکارش کند.

در قدرت کلمه انسان زاده می‌شود و در ناتوانی اش از دنیا خواهد رفت. شاید همه چیز تصادفی بوده باشد. به مانند پری که از بال پرنده در حال پرواز سقوط می‌کند. آرام در سکوت و ماشین تصادفاً از روی پر رد می‌شود. پنهانی و بی صدا، اسکلت پر را می‌شکند و به ناگهان بهانه ظهر را در هم می کوبد…»

«صندلی سبز» حکایت تک تک آدم هاست، داستان پیکاری نابرابر بین آدمیان و نیرویی بر وی پنهان، که گاه زندگی می نامندش، گاه اقبال و گاه نیز سرنوشت، حقیقت و چیستی زندگی را، «وی» پرسان می‌شود و در جستجوی آن به پا می خیزد…

این اثر مجموع داستان‌هایی بسیار کوتاه است که دیدگاه فلسفی نویسنده و احساسات او نسبت به پدیده‌هایی همچون زندگی، زمان، دردهای مشترک بشری و… را شرح می‌دهند. داستان ها از میانه‌ واقعه‌ای در حال رخ دادن آغاز می‌شود و با توصیفات حسی ادامه پیدا می‌کند، به نظر می رسد نویسنده نمی‌خواهد اطلاعاتی درباره‌ ارتباط و پیوند شخصیت‌های داستان با یکدیگر را به ما نشان دهد. پایان‌بندی داستان نیز مبهم است و همین موضوع نشان می‌دهد که نباید صرفاً به انتها و نتیجه‌گیری توجه کنیم و پیام در خلال داستان است.

بخشی از کتاب:

بادبادک‌های به پرواز درآمده در آسمان را می‌بینی؟ به نظر می‌رسد در آسمان اینجا هستند. همین‌جا. ولی این‌طور نیست. این نقص بینایی است. آن‌ها خیلی دوراند. آن طرف. آن سوتر. آنجا. واقعیت این است که هر کدام‌مان کفه‌ای شن را مشت کرده‌ایم و این سو و آن سو می‌دویم تا شاید محل مناسبی برای ساختن سازه‌ی شنی یادبودمان پیدا کنیم. اما هر بار که می‌دویم، از لابه‌لای انگشتان‌مان دانه‌های شن سر ریز و ناپدید می‌شوند.

هر چقدر که با سرعت بیشتری می‌دویم، دانه‌ها با سرعت بیشتری می‌ریزند. وقت‌هایی هم هست که سازه‌مان یک جایی نیمه‌تمام مانده است، مثل یک ساختمان نیمه‌کاره که در میان انبوهی از ساختمان‌های دیگر گم می‌شود و یا با سازه‌ی دیگری اشتباه می‌گیریم. این‌ها همه در فاصله‌ی بین رفت و برگشت روی می‌دهد: زمانی که می‌رویم شن و ماسه بیاوریم تا تمام کنیم. بعدش، تهوع به آدم دست می‌دهد. سپس تصمیم می‌گیریم یکی دیگر از نو بسازیم، اما هیچ‌کدام هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. نمی‌شود تمام شود. هرگز این‌چنین نبوده است. و این است که این همه سازه‌ی نیمه تمام وجود دارد و تا ابد ادامه خواهد داشت.

فقط در بازی‌های کودکی می‌شود مدام از نو آغاز کرد ولی در اینجا، قبلاً همه چیز فقط برای همان یک‌بار شروع شده است. الان نمی‌دانم کجای بازی‌ام؟ و یا نسبت به کجا دورم یا نزدیک؟ یا اینکه همیشه جایی ایستاده بوده‌ام.”«صندلی سبز»”

یک عروسک خمیری داشتم که فضانورد بود. کلماتی نامفهوم را تکرار می‌کرد. بعد، سکوت می‌کرد. بعد، می‌گفت ماموریت دارد و یا در حال انجام ماموریت است. اما همیشه آن جا بود، روی میز تحریرم. هیچ‌وقت، هیچ کجا نمی‌رفت، حتی به ماموریت‌هایش.

یک روز، آن عروسک خمیری را هم به عقب از پنجره پایین انداختم. و دیگر هرگز نشنیدمش. همان لحظه‌ای که پایین انداختم، پشیمان شدم. دستم را به سویش دراز کردم، اما دیگر فایده‌ای نداشت. موقعی که از دستم جدا می‌شد هم لبخند می‌زد و تکرار می‌کرد: «من ماموریت دارم. من در حال انجام ماموریت هستم.» حالا می‌فهمم او همیشه تشنه‌اش بود. از وقتی که ساخته شده بود کلاه فضانوردی به سرش بود.

تمام شد. بزرگ شدیم به سان سایه‌ای که از پشت سرت گذر کند که به نظرت توهمی بیش نیاید. عروسک‌ها به همان صورت که به وجود می‌آیند، می‌مانند و می‌میرند. شاید به همین خاطر است که همیشه لبخند می‌زنند. ما با بزرگ شدن‌مان، گم‌شان می‌کنیم، شاید چون گفته‌هایشان خسته‌مان می‌کند، به ظاهر شاید از چیزهای ساده می‌گویند، اما آنان راز زندگی را می‌دانند و صدایشان هرگز نمی‌گیرد.

داستان یکی از کسانی را که از اهالی اینجا بود این‌طوری تعریف کردند: «جایی نرسیده به آن بالا، آن قله‌ی خیلی بلند، آنجا، همان‌جا ایستاد»…

«صندلی سبز» در ۷۶ صفحه توسط نشر روزگار وارد بازار کتاب شده است.

  • منبع خبر : ایرنا