ماجرای اولین جلسه فاطمیون و هیأت‌هایی که به سوریه ختم شد
ماجرای اولین جلسه فاطمیون و هیأت‌هایی که به سوریه ختم شد

همسر شهید محمد اکرم ابراهیمی(رئوف) می‌گوید: اولین جلسه هیأت فاطمیون در خانه ما برگزار شد. حاج توسلی، سید حکیم، فاتح و همه بچه‌های قدیم سپاه محمد(ص) بودند.  رئوف از قدیمی‌های فاطمیون بود از هم‌دوره‌های ابوحامد و سید حکیم که شروع فاطمیون را کلید زدند. مدتی جانشین تیپ امام رضا(ع) شده بود که بعد از سال‌ها […]

همسر شهید محمد اکرم ابراهیمی(رئوف) می‌گوید: اولین جلسه هیأت فاطمیون در خانه ما برگزار شد. حاج توسلی، سید حکیم، فاتح و همه بچه‌های قدیم سپاه محمد(ص) بودند.

 رئوف از قدیمی‌های فاطمیون بود از هم‌دوره‌های ابوحامد و سید حکیم که شروع فاطمیون را کلید زدند. مدتی جانشین تیپ امام رضا(ع) شده بود که بعد از سال‌ها جهاد در مقابل طالبان افغانستان و تروریست‌های سوریه به دوستان شهیدش پیوست. هشت سال زندگی مشترک و خاطرات بی نهایت از این روزها به همراه دو نازدانه به نام‌های زینب هشت ساله و زهرای ده ماهه، این روزها همه چیزهایی است که برای همسر حاج رئوف فاطمیون به جا مانده است.

«محمد اکرم ابراهیمی» با نام جهادی «رئوف» جانشین تیپ امام رضا(ع) از لشکر فاطمیون که از چند سال پیش به فاطمیون پیوسته بود برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) راهی سوریه شده بود. رئوف، جهاد در راه خدا را از سپاه محمد(ص) در افغانستان آغاز کرده بود. او سال ۷۵ به سپاه محمد(ص) پیوست. تخصص در کار تخریب از مهارت‌هایی بود که او در آموزش‌های نظامی‌اش در سپاه محمد(ص) آموخت. تا جایی که مدتی این مهارت را به رزمندگان تازه کار آموزش می‌داد. همانجا هم بود که با سید حکیم آشنا شد و دوستی‌اش با او ادامه پیدا کرد و تا شهادت ادامه داشت. رئوف بعداً به دعوت ابوحامد و سید حکیم وارد فاطمیون شد و حضور فعالی در این لشکر داشت تا نهایتاً در ۱۹ آذرماه ۹۶ توسط تروریست‌های تکفیری در پاکسازی شهر البوکمال در استان دیرالزور سوریه به شهادت رسید.

ماجرای ازدواج با حاج رئوف

طاهره قنبری، و همسر شهید محمد اکرم ابراهیمی معروف به حاج رئوف در گفتگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، از ماجرای آشنایی و ازدواجش با شهید چنین می‌گوید: دوست دایی من بود که در سپاه محمد(ص) با او دوست شده بود. ما رفته بودیم مشهد. رفتم خانه داییم. حاج رئوف را دیده بودیم. موضوع خواستگاری را به پدرم گفت. پدرم گفت: «هرچه قسمت باشد. بگذارید فکرهایم را بکنم بعد خبر می‌دهم.» پدرم هم به من گفت: «دخترم هرچه خودت صلاح می‌دانی همان را بگو. اگر بچه خوبی باشد. این ازدواج منعی ندارد.» دایی من آمد و گفت: «می‌خواهند رسماً بیایند خواستگاری.» پدرم با من صحبت کرد و گفت: «اگر بیایند خوستگاری تو چه جوابی می‌دهی؟» گفتم: «اگر نمازخوان باشد، اخلاقش خوب و دین مدار باشد، کارگر هم باشد خوب است. هر چه قسمتمان باشد.» و اینگونه ازدواجمان سر گرفت. در تهران ازدواج کردیم و هشت سال این زندگی مشترک ادامه پیدا کرد.

هیأت‌هایی که به سوریه ختم شد

او همچنین به آغاز سوریه رفتن‌های رئوف اشاره کرده و می‌گوید: با دوستانش و با بچه‌های سپاه محمد(ص) جمع شدند و هیأت دعای ندبه در روزهای جمعه که به نوبت خانه هر کدام از بچه ها برگزار می‌شد، را راه انداختند. و در این دورهمی‌ها درباره این اتفاقات سوریه هم صحبت می‌کردند. می‌گفتند سوریه جنگ شده و بچه‌های سپاه محمد(ص) که جنگیدن را خوب بلدند خوب است که راهی شوند و از حرم بی بی زینب(س) دفاع کنند. حاج رئوف هم آمد مشورت کرد و گفت: «می‌خواهم بروم سوریه.» من گفتم: «هرچه خودت صلاح می‌دانی.» می‌گفت: «نه رضایت تو هم باید باشد.» من هم به خاطر بی بی زینب(س) و اهل بیت(س) گفتم: «باشد عیبی ندارد؛ برو.»

همسر شهید محمد اکرم ابراهیمی معتقد است رفتن او به سوریه برای خانواده حل شده بود. اما گاهی دلتنگی هم سراغشان می‌آمد و در این باره می‌گوید: یکبار به او گفتم: «من را می‌خواهی با زینب تنها بگذاری؟ ما چه کنیم؟» گفت: «زینب خدایی دارد.» زینب را خیلی دوست داشت. قبل از اینکه دنیا بیاید، می‌گفت: «اگر پسر شد اسمش را می‌گذاریم امیرحسین و اگر دختر شد می‌گذاریم زینب.» اسم زینب را خیلی دوست داشت.

می‌گفت: من اینجا بنشینم و بچه‌ها در سوریه دست تنها باشند؟/رؤیای صادقه شهادت

او ادامه می‌دهد: چیز زیادی از دلتنگی‌ها نمی‌گفت. گاهی می‌گفتم: «کمی پیش ما بمان.» می‌گفت: «من اینجا بنشینم و بچه‌ها در سوریه دست تنها باشند؟» اربعین با هم رفتیم کربلا. من و حاج رئوف و بچه‌ها و مادرم. از کربلا آمدیم و رفتیم چند روز در خانه پدرم ماندم. دوستانش زنگ زدند و از او خواستند برود مشهد. او هم رفت مشهد. مراسم جشن بود و او سخنرانی داشت. چند شب بعد از اینکه آمد، ساعت دو نیمه شب خواب دید. وقتی بیدار شد من را صدا کرد و گفت: «خواب دیدم.» گفتم: «خیر است.» گفت: «خواب دیدم شهید شده‌ام.» گفتم: «خوش به حالت. شهادت لیاقت می‌خواهد.»

طاهره قنبری با اینکه سال‌ها در کنار یک مجاهد زندگی می‌کرده اما برایش سخت بوده که شهادتش را تصور کند. می‌گوید: فکر نمی‌کردم شهید بشود. دوستانش خبر شهادتش را به من مستقیم ندادند. به خانواده پدرم گفته بودند. آن‌ها هم به پدرم اطلاع داده بودند. یک روز پدرم بی‌خبر آمد خانه ما و گفت: «کاری نداشتم، آمده‌ام اینجا چند روز پیش شما بمانم.» پدرم به خاله‌ها و فامیل‌ها زنگ زده بود. آن‌ها گفته بودند که یک جوری به خانمش خبر بدهید. پدرم هم به فامیل گفته بود: «به بهانه سالگرد برادرم همه بیایید اینجا.» همه آمدند و صحبت کردند تا اینکه دایی پدرم گفت: «حاجی عمرش را به شما بخشید و رفت.»