پدرم نام مرا روی کتابم ننوشت
پدرم نام مرا روی کتابم ننوشت
ایام کودکی هر کسی مملو از خاطراتی است که زمینه  و ضمیمه شخصیت او می شوند و بعضا حتی هویت او را تعریف میکنند.

پدرم نام مرا روی کتابم ننوشت

به گزارش واحد تحلیلی خبرگزاری صبح اقتصاد , ایام کودکی هر کسی مملو از خاطراتی است که زمینه  و ضمیمه شخصیت او می شوند و بعضا حتی هویت او را تعریف میکنند.

حقیر هم از این قاعده مستثنی نیستم و نبوده ام. از منظر عموم مردم خاطره یعنی روایت مجموعه رویدادها و سرگذشت های مربوط به یک شخص یا یک دوره عمر انسان.  وقتی به چیزی که قبلا، در زمان گذشته اتفاق افتاده، فکر می کنیم و بعد مدتها هنوز از ذهنمون پاک نشده، وقتی نمی توانیم نسبت به یادی، بودنی یا حتی یک زمان خاصی بی تفاوت باشیم، یعنی اینکه اتفاقی بخشی از داده در ذهن ما شده است، بخشی که با دیدن و یا برخورد با چیزی یا کسی برامون تداعی  میشود تازه میشود. حتی باشرایط امروز ما تطبیق داده میشود چیزی که از خاطر ما می گذره و با عنوان “خاطره ” می شناسیمش. گاهی آدمها، جزوی از خاطرات ما هستن، حتی ممکنه فقط یک بار ببینمیشون ولی از خودشون یادی را مثل تارخ ماندگار در هویت ما می‌سازند، که بعدها می شوند قسمتی از لبخندمون، قسمتی از تجربمون قسمتی از اندوهمون. یک وقت‌هایی خاطره‌های ما را نه فقط دیگران، که خودمون می سازیمشون. خودمون، هر چند ناخود آگاه، می شویم کارگردانایی که باز هم، اتفاقی، اثری را خلق می کنند، که به صورت غیر منتظره، حیات می‌بخشند. جلوه میسازند. قابلیت انتقال پیدا میکنند. دیگران آنها را نقل میکنند. بعضا هم دیگران مجددا آنها را بازی میکنند. هر چیزی ممکنه برای ما لحظه های خاصی رو به وجود بیاره، لحظه هایی که فراموش کردنشون غیر ممکنه. سوال اینجاست: آیا همه ی خاطره ها خوبند؟ آیا همه ی خاطره ها لبخند به همراهشون دارند؟ اصلا خاطره ها صرفا متعلق به لحظه های شاد و هیجان انگیز ما هستند و یا گاهی اینقدر غم انگیزند که رجوع به آنها غم گذشته را زنده میکند. حتما شده خاطره ای رو برای همیشه تو دفترچه ای ثبت کنیم، ذهن ما هم قدرت اینو داره که هم اتفاق های خوشایند و هم لحظه های ناخوشایند رو ثبت کنه، ولی اکثرا ما از خاطره هایی حرف می زنیم که برامون شادی بخش و دوست داشتنی بودند. گاهی خاطره های ما، آینده رو می سازند و مهم تر اینکه خیلی وقت‌ها کمک می کنند که بزرگ شدنمون رو باور کنیم و یا حتی به بزرگ شدنمون کمک می کنند. حقیر از خیلی سالها پیش شبها خاطره مینویسم. عادت شده که اگر یک روز نشود یادداشتهای روز را ثبت کنم یک چیزی گم کرده دارم تو روز دایم به اتفاقات فکر میکنم که مبادا یادم بره بنویسمشون از دوران کودکی، از کسب و کارهای بلال فروشی و آلاسکا فروشی و گردو فروشی سر کوچه هامون، از دوران نوجوانی و تحصیل و شاگرد شدن سه ماهه تعطیلات در مغازه آشناها و بعد هم هیات و قرآن یاد گرفتن ها و اساتید و کمی بعد نان آور شدنم بعد از فوت پدر و هم دوران مبارزه با رژیم ستم شاهی با شروع به اعلامیه پخش کردن تا خونه های تیمی از اختلافات با بچه های هم خونه و گاهی شهردار شدن توخونه تیمی و بعدها رابطه با روحانیت مبارز و آشنا شدن با دوستانی مثل محمد بروجردی و راه انداختن چاپخونه‌ها و خونه تیمی‌های دوران انقلاب و دوره خدمت کاری در محضر حضرت امام (ره) و جریان دستور حضرت امام و شروع به ایجاد سازمان کوچکی بعنوان اطلاعات عملیات برای جلوگیری از اقدامات گروه فرقان و ماموریتی که آقای هاشمی داد و بدستور امام (ره) اجرا و انجام نشد و تکالیفی که دفاع مقدس در سپاه پاسداران بدوشم گذاشت و دوره همکاری با محمد ریشهری در دادستانی ارتش و بعد وزارت اطلاعات و وزارت کشور سپس فرار از دولتی بودن در دولت دوم میرحسین موسوی لعنت الله علیه و بیش از سی سال بخش خصوصی با راه انداختن ها و تعطیل کردن های بیش از ۱۰۰ موسسه و شرکت تا امروز که فقط به شغل روزنامه نگاری مشغولم بیش از پنجاه سال خاطره های نوشته شده که بسیار از آنها را حتی نمیتونم چاپشون کنم. دنیا عوض شده خیلی دیده ها را نباید گفت و خیلی دروغ ها تاریخ شده اند و حالا این خاطره که باعث شد کمی به عقب و در گذشته نقبی بزنم که حدودا ۱۱ ساله بودم کلاس پنجم ابتدایی در مدرسه رازی منزل ما تو خیابان امیریه بود شب عید با بچه ها پول روی هم گذاشتیم گل و شیرینی خریدیم رفتیم منزل معلممون خانم صحتی که پدرشون سرهنگ بازنشسته بودند. رفتیم که تبریک عید بگیم من از پدرم برای اینکار مهیج پول گرفته بودم. اگر درست یادم بیاد نفری یک تومن گذاشتیم روی هم که ۸ تومن جمع شد. دسته گل شد ۳ تومن و جعبه شیرینی رولت هم شد ۵ تومن گل دست من بود و بچه های دیگه جعبه شیرینی را نوبت به نوبت حمل میکردند. رسیدیم منزل خانوم معلم پدرشون آمدند در را باز کردند گل از گلشون شکفت آخه در جریان نبودند. رفتیم اتاق پذیرایی خانوم معلم هم که واقعا دختر مهربونی بود و ما همه ایشان را دوست میداشتیم از ما پذیرایی کردند. درست مثل اینکه از آدم بزرگ‌ها پذیرایی میکنند. اول جلوی ما پیش دستی گذاشتند بعد هم کارد و چنگال میوه خوری و سپس از شیرینی های خودشون تعارف کردند و بعد هم شیرینی ما را آوردند مامانشون چایی آورد جه هیجانی داشت انگاری بزرگ شده بودیم با ما را جع به عید و نوروز صحبت کردن حتی یک غزل از حافظ هم خوندند. سپس میوه برامون تعارف کردند من یادم نمیره یک خیار برداشتم خانوم اصرار کرد و من امتناع خودش برام یه نارنگی گذاشت. بعدش رفت از داخل کمدش برامون عیدی آورد به همه یک کتاب جیبی با عنوان « شکست‌ناپذیر » که نویسنده اش هوارد ملوین فاست یک کومونیست آمریکایی بود و این کتاب را در سال ۱۹۴۲ نوشته بود و تا اون زمان ۱۱ بار تجدید چاپ شده بود، داد. معلم ما مقداری چپ مزاج هم بود با اینکه پدرش افسر بود اما گاهی علیه نظام شاه تکه میپروند ما هم در همون نوجوونی شارژ میشدیم. مهمونی تموم شد و همه اومودیم خونه روزهای آخرسال بود و پدرم کار نمیکرد و منزل بودند. با ذوق و شوق رفتم بوسشون کردم و کتاب را که از معلم محبوب من خانوم صحتی هدیه گرفته بودم نشونشون دادم. پدرم کتاب را گرفتند و دو سه صفخه اولش را نگاه کردند. من رفتم خود نویس آوردم که پدرم که خطش اون زمان از من بهتر بود اسمم را روی کتاب بنویسند. اما، اما ، «« پدرم نام مرا روی کتابم ننوشت»» نگاه عمیقی به من کردند و فرمودند کتاب گنجینه ماندگار عصرهاست دوره ای مال تو و دوره ای متعلق به بعد از توست. آن را جلد کن و سعی کن بدفعات آن را بخوانی و بعضی از جملات زیبای آن را هم حفظ کنی. این خاطره ۵۵ سال است در ذهن من جاریست. والسلام

حمیدرضا نقاشیان حمیدرضا نقاشیان

  • منبع خبر : صبح اقتصاد